نقد کتاب شهر معمولي اثر ناتالي ليد نقد کتاب شهر معمولي در اين مطلب قصد داريم به معرفي صدايي جديد در دنياي ادبيات کودک بپردازيم؛ ناتالي ليد و نخستين رمان او، شهر معمولي. اين رمان پوستتان را به خارش مياندازد، چشمانتان را برق مياندازد و قلبتان را به آواز درميآورد. ميدنايت گولچ قبلترها مکان جادويي بود. شهري بود که مردم ميتوانستند بر فراز طوفانها آواز بخوانند و بر بالاي گلهاي آفتابگردان رقص و پايکوبي کنند؛ اما اين داستانهاي سحرآميز براي خيلي وقت پيشاند؛ خيلي وقت پيش يعني قبل از آنکه شهر نفرين شود و همهي جادوها از شهر کوچ کنند. فليسيته ?? ساله است و از تمام ماجرا خبر دارد. قلب مادرش نفرينشده تا هميشه سرگردان باشد و نتواند يکجا بند شود. اما زماني که به ميدنايت گولچ ميرسند، صدايي در گوش فليسيته ميخواند که قرار است شانس به او رو کند. فليسيته کلمهها را جمع ميکند؛ او کلمهها را هرکجا که باشند ميبيند؛ کلمهها بعضياوقات بالاي سر آدمهاي غريبه ميدرخشند و بعضي وقتها در مراسم عيد گوشهاي دنج در کليسا پيدا ميکنند و قايم ميشوند، گاهي وقتها هم ميشود که به گوشهاي نرم سگ فليسيته گيرکرده باشند. جونا هم پسر مرموزي است که موهاي سيخ سيخي دارد و کارهاي خوب ميکند و پر است از کلمههايي که فليسيته قبلاً نديده است؛ کلمههايي که باعث ميشوند ضربان قلب فليسيته تند شود. فليسيته فقط ميخواهد در ميدنايت گولچ بماند اما اول بايد بفهمد که چطور ميشود جادو را به شهر بازگرداند، نفرين را باطل کرد و قلب شکستهي مادرش را درمان کرد. ميدنايت گولچ زماني شهر سحرآميزي بود. بعضي از مردم ميتوانستند کاري کنند باران ببارد؛ بعضيها هنگام ناراحتي ميتوانستند نامرئي شوند، بعضيها در تاريکي برق ميزدند؛ بعضيها شيرينيهاي جادويي ميپختند و اگر آدمهاي خجالتي از آنها ميخوردند يخشان آب ميشد و حسابي ميخنديدند. بعضيها بودند که خاطرات شاد آدمها را به يادشان ميآوردند و خاطرات غمانگيزشان را از ذهن پاک ميکردند و حتي بعضي از آنها ميتوانستند نور ستارهها را در شيشهي مربا نگهدارند. ساليان سال ميدنايت گولچ پر بود از جادو تا اينکه تمام آنها با نفريني دود شدند و رفتند هوا. سالها ميگذرد… فليسيته جونيپر دخترکي است که ,نقد,کتاب,شهر,معمولی ...ادامه مطلب